هیچکدام فکرش را هم نمیکردند؛ شاید بو برده بودند اما واقعاً فکر نمیکردند این روزها روزهای آخر محمودرضاست. نه سهیل کریمی که در طول چند ماه مستند سازی در سوریه در کنارش بود، نه برادر محمودرضا که چند شب قبلش چیزهایی از برادر شنیده بود، نه رفقایش که حال و هوای متفاوتش را در روزهای آخر دیده بودند.
هیچکدام باور نکردند تا اینکه تلفن زنگ زد و بیمقدمه به سهیل کریمی گفت محمودرضا شهید شده، تا اینکه برادرش دید حالا راستی راستی باید به دفنش در تهران یا تبریز فکر کنند و تا اینکه تابوت او پیش روی رفقا و همرزمانش قرار گرفت. اما احتمالا یک نفر هست که برای اینکه نبود او را باور کند باید چند سال دیگر بگذرد. کوثر هنوز یکی دو سال بیشتر ندارد و باید کمی بزرگتر شود تا باور کند دیگر پدرش کنارش نیست و کنار حرم عقیله بنیهاشم(س) شهید شده است. حالا بماند که این چند سال برای کوثر چطور خواهد گذشت!
شهید محمودرضا بیضایی یکی از رزمندگانی بود که چندین بار برای دفاع از حرم آل الله به سوریه رفته بود تا اینکه در روز میلاد رسول اکرم(ص) مزد جهادش را از دستان جد بزرگوار این خانواده گرفت و با اصابت ترکش به سرش عروج کرد.
برادرش –احمد رضا- درباره حال و هوای چند روز قبل از اینکه برای آخرین بار به سوریه برود نوشته است:
«تلفنم دارد زنگ میخورد. گوشی را از توی جیبم در میآورم و جواب میدهم. محمودرضا است. خوش و بش میکند و میپرسد کجا هستم. از صبح برای کاری تهرانم؛ میگویم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر میگردم تبریز. میگوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. میگویم الان، بگو. میگوید الان نمیشود و باید هر وقت که کاملا وقتم آزاد است بگوید. اصرار میکنم که بگوید. میگوید میتوانی بیایی خانه؟ میگویم من فردا باید تبریز باشم، کار دارم اگر میشود تلفنی بگویی، بگو. میگوید من دوباره عازمم اما قبل از رفتن حرفهایی هست که باید به تو بزنم. میگویم مثلا؟ میگوید اگر من شهید شدم میترسم پدر نتواند تحمل بکند؛ پدر را داشته باش. میگویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. میگوید مگر تبریز نمیروی؟ میگویم نه، امشب میمانم. میگوید بخاطر این چیزی که گفتم؟ میگویم خودم میخواهم که بیایم، حالا ول کن. و راه میافتم سمت اسلامشهر.
همه چیز در خانه عادی است. پذیرایی همسرش، بازی دختر دو سالهاش، بساط چایی، شام روی گاز، تلویزیون روشن، پتوهای سادهای که کنار دیوار پهن هستند و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش، همه چیز مثل همیشه توی این خانه معمولی، معمولی و عادی است و سر جای خودش. هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمیخورد. مینشینیم. منتظر میمانم تا سر صحبت را باز کند ولی حرفی نمیزند. دو سه ساعت تمام منتظر میمانم اما حرفهایمان کاملا عادی پیش میروند. سعی میکنم صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد.
بالاخره صبرم تمام میشود و میگویم بگو! میگوید من شهید شدم، بنظر تو محل دفنم تبریز باشد یا تهران؟! میگویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت میکنم! بدون اینکه تغییری در چهرهاش ایجاد بشود با آرامش شروع میکند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟ عین کلوخ مقابلش پخش میشوم وقتی دارد اینطور عادی درباره دفن شدنش حرف میزند. جدی نمیگیرم. هر چند همیشه در مأموریتهایش احتمال شهادت روی شاخش است. تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمیدهد.»
سهیل کریمی، مستند سازی هم که چند ماهی در سوریه و در دل درگیریها بوده و فیلم گرفته درباره همراهیاش با این شهید بزرگوار میگوید:
«روز ميلاد نبى خاتم گوشى رو خاموش كردم و نرفتم دفتر. داشتم چيز مى خوندم. تو كتاب خونه ى خونه مون. دوشنبه امتحان داشتم. نماز عشا رو كه خوندم و در حين مرور درس ها، ياد حسين(محمودرضا) از ذهنم گذشت. مثل برق. نمى دونم چرا. بعد تصور كردم اگه حسين شهيد شه چى؟ مثل برق از ذهنم گذشت. سعى كردم رو درس متمركز شم. باز فكر كردم يعنى حسين با چى شهيد مى شه؟ باز از ذهنم گذشته بود. نمى دونم چرا.
نظرات شما عزیزان:
|